سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان نفرت اجباری با حضور اکسو

مطمئن باشین از خوندن این فیک(رمان) پشیمونتون نمیکنم (*:*)
فیک , نفرت , اجباری , • نظر

دستامو محکم توی هم قفل کردم، معلوم نیس ایندفعه چی از جونم میخواد؟!. یکی یکی نفسام و توی دلم میشمردم.

از اون دسته آدماییم که خوشم نمیاد بقیه اون روی ضعیفم و ببیننمشکوکم 

از روی صندلی بلند شدم و با یه قدم کشیده روبه روی میز نفرین شدش ایستادم و با سردترین لحن ممکن گفتم:

_اگه نمیخوای به تبلیغات گروه مورد علاقت لطمه نخوره بهتره زودتر زبونت و توی دهن مثلا تمیزت بچرخونی و حرفت و هرجه سریع تر بگی تا صبرم بیشتر از این سر نرفته!

...

قاه قاه زد زیر خنده!عصبانی شدم!وااااای اونم از سر جاش بلند شد و گفت:

_پدرت مرد آرومی بود!

با حرص گفتم+واسه همین سر خودش و زنش و باهم کردن زیر آب، هه، انقدر که آروم بود!

لبخند مزحکش همچنان گوشه ی لبش بود.دستاش و توی جیب شلوارش فرو کرد و روبه روم واستاد. طبق عادت بدم زل زدم توی چشاش !

شمرده شمرده گفت:

_کاره ایندفعه م با دفعه های قبل فرق داره کوانسو، ایندفعه باید همون کاری و که همیشه توش بهترین بودی رو انجام بدی،

یعنی طراحی یه رقص محشر، اونم واسه یه گروه به شدت عالی توی یه شرکت وحشتناک پولدار! اگه اوکی و بدی  امسال میتونه تبدیل به آخرین سالی

بشه که منو و تو همدیگه رو ملاقات میکنیم!

یه گوشه ی لبم رفت بالا، حسه خوبی بهم دست میده از اینکه دیگه هیچوقت قیافه ی این مرتیکه رو نبینم...!مؤدب

ادامه دارد...

به من و رمان و وبلاگم فرصت دیده شدن بدین....ممنونم!